هوا کمی خنک شده بود. بوی پاییز به مشام می‌رسید. ساعت حدود چهار بعدازظهر بود و منتظر همراهان خود ایستاده‌ بودیم. قرار ما خانه باغ بود. نیم ساعتی منتظر بودیم. من در آن زمان مشغول خواندن مطالب مختلف در فضای مجازی بودم. آن موقع کار دیگری از من بر نمی‌آمد.

پس از ملحق شدن آن‌ها به ما، به سمت خانه باغ به راه افتادیم. احوال افکار من چندان خوب نبود و به همین دلیل تصمیم گرفتم تا چند عکس از مسیر بگیرم و درباره‌ی آن بنویسم.

شیشه‌ی پنجره خود را پایین آوردم. باد خنکی به صورتم می‌زد. حالم را تاحدودی بهتر کرد. افکارم را جمع و جور کردم و آن لحظه‌ها تنها به این فکر می‌کردم که چه زمانی عکس‌های خوبی را شکار کنم.

به گمانم هر عکسی نشانگر یک حس و حال بخصوص است. اینکه هر کسی حس و حالش با دیدن یک عکس متفاوت است را نیز قبول دارم. زیبایی مسیر باعث شد تا عکس‌ها را دوست داشته باشم. شاید اگر عکس‌ها را شخصِ دیگری ببیند، نظر دیگری داشته باشید؛ اما تحولی که هر شخص با گرفتن عکس‌ها درون خودش احساس می‌کند، منحصر به‌فرد است.

مسیری که می‌رفتیم نه سرسبزی داشت و نه آبی روان که از آنجا بگذرد. اما آسمانی آبی داشت. آسمانی که هرگاه وسعتش را می‌بینم، به بزرگی خدا پی می‌برم. آسمان پهناور، دلم را به پهنای خود وسعت می‌بخشد. بخشندگی را به من هدیه می‌کند و لبخند را مهمان چند لحظه‌ای از زندگی من می‌کند. خصوصاً زمانی که سَرم را بالا می‌گیرم به آن خیره می‌شوم.

در طول مسیر تفاوتی در جاده مشاهده نکردم، شاید من این احساس را داشتم؛ اما حالا با دیدن برف‌پاک‌کن به این فکر افتادم که در این روزها هرکسی منتظر بارش باران است. منتظر هوای بارانی و بوی مطبوعی است که از پاشیدن آب باران بر خاک به دست می‌آید. چنین لحظاتی را دوست دارم. راستش با سیاه بودن ابرها دلم می‌گیرد؛ اما اینبار سیاهیِ ابرهای پنبه‌ای را دوست داشتم. نزدیک زمین آمده بودند و قصد آزار و اذیت کسی را هم نداشتند (صدای رعد و برق را به‌سختی تحمل می‌کنم).

به کوچه‌ی خانه باغ نزدیک و نزدیک‌تر شدیم. کم‌کم سرسبزی درختان جانِ تازه را به من بخشیدند. درختان تنومند همسایگان چشم‌ها را با خود به طرف بالا هدایت می‌کردند. ذوق دیدار با طبیعت و حسِ هوای خنک پاییزی، حال و هوایم را دگرگون و بهتر کرده بود. در لحظه‌ی آخر عکسی از خانه باغ گرفتم و سپس با سرحالی تمام از ماشین پیاده شدم و سفری دو روزه برایمان آغاز شد.