وقتی علاقهی نوشتن در وجود آدم باشد، حتما اشتیاق مطالعه نیز بیشتر خواهد بود. این ارتباط اگر برعکس باشد بنظرم جوابگو نیست. یعنی رابطهی نوشتن با مطالعه بسیار پررنگ تر از رابطهی مطالعه با نوشتن است. چه بسیار کسانی هستند که کتاب میخوانند اما به نوشتن فکر هم نمیکنند.
همیشه دوست داشتهام مطالب متنوع و جدید را در همهی حوزهها یاد بگیرم. اما یادگیری در حوزهی خودم را چندان جدی نگرفتهام و آن را در سطح دانشگاهی رها کردهام. اینکه کارشناس ارشد رشته مترجمی زبان انگلیسی هستم، من را قانع نمیکند. انگار همیشه در عین دانایی از مطالب حوزهام، باز احساس خلا و بیخبری میکنم. اگر الان به کتابهایی که دو سال پیش برای گرفتن مدرک پاس کردهام و نمره های بالاتر ۱۸ از آنها گرفتهام، برگردم، باز به خوبی آنها را بخاطر نیاورم و به خواندن عمیق دوباره نیاز مبرم داشته باشم. چرا که قصد و نیت آن خواندن کجا و قصد و نیت مطالعهی الان کجا!
خلا درونم نیازمند پر شدن است. نیاز به مطالعات گسترده در من به وضوح حس میشود. این نیاز زمانی در وجود من علنیتر شد که من شروع به نوشتن کردم. گاهی فکر میکردم که اگر شروع به نوشتن کنم، قطعا در همان ابتدا حرفهای زیادی برای گفتن دارم و براحتی آنها را روی کاغذ میآورم. اما با شروع نوشتن اوضاع متفاوت شد.
ترجمه را همیشه دوست داشتهام تا بتوانم مطالبی که به زبان دیگری (انگلیسی) است، به نگارش زبان مادری دربیاورم و در جهت آسان کردن مطالعه مطالب جدید و غیربومی، قدمی بردارم.
این دوست داشتن، مستلزم داشتنِ مهارت بود، مهارت نوشتن و ترجمه. بیآنکه قدمی برای نوشتن بردارم، به سراغ مطالعهی ترجمه در تحصیلات دانشگاهی رفتم و تا مقطع ارشد پیش رفتم. اگرچه این مهارت تا حدی برایم مشخص شد و کارهای ترجمه را کم و بیش انجام دادهام، اما خلا خواندن بیشتر و نوشتن را بیشتر از همیشه حس میکردم.
شروع به نوشتن کردم. نوشتن را مستلزم خواندن بیشتر یافتم و ترجمه را مستلزم نوشتن بیشتر. دانستم برای زدن به وسط هدف، باید این چرخه را طی کنم…
مطالعه >>> نوشتن <<< ترجمه
واضح است این چرخۀ به هم وابسته را برای رسیدن به هدف احتیاج دارم.
با گردشی در اوضاع و احوال دانش خودم، حالا خود را نیازمند این چرخه میبینم. صرف نظر از خواندن که پایه و اساس نظر دهی در هر موضوعی است، حالا نوشتن و ترجمه را امری گره خورده بهم یافتم.
باید دانش خود را در این مسیر افزایش دهم و بنویسم و مطلب خود را ترجمه کنم. در اینصورت شاید کمکی باشم برای رسیدن به هدف دست یافتنیِ خودم…
چرا این عنوان را برای مقاله خود انتخاب کردم. آیا واقعا نوشتن و ترجمه هر دو مانند یکدیگر هستند و تفاوتی میان آنها نیست؟
در اینجا من از خواندهها و نوشتههایم میگویم. اینکه کدام سختتر است؟ نویسندگی یا مترجمی؟ آیا هر دو در یک مسیر باهم پیش می روند؟ آیا هدف نویسنده و مترجم تا حدودی مانند یکدیگر است یا خیر؟
وقتی اثری خلق میشود و نویسنده آن را مینویسد؛ هر آنچه در ذهن خود داشته را نوشته و در قالب مقاله و یا کتاب ارائه کرده است. علاوه بر دانش زبانی خود (ساختار زبانی و هرآنچه مربوط به اصل یک زبان است)، موضوعی را خوب درک کرده و آن را فهمیده است. در عین حال خلاقیت خلق اثر یا همان نوشتن را داشته است. بنابراین دانش زبانی و اطلاعات و خلاقیت با هم یکجا جمع شدهاند و تبدیل به متنی با محتوا شدهاند. بهرحال نویسنده از دانش آن با خبر بوده است. علاوه بر اینکه از ابتدای بچگی آن را آموخته، آن را در مراحل درس های خود فراگرفته و از آن مهمتر، محیط های فرهنگی، اجتماعی و … را در جامعه خود تا حدودی شناخته و بالا و پایین آن را درک کرده است. پس میتواند منظور خود را تا حدی رساتر و با مفهومتر از یک مترجم انتقال دهد. اینکه می گویم رساتر منظور یکپارچگی و زبان واحد برای خلق اثر است. مستقیماً از ذهن نویسنده نشات گرفته و سپس به ساختار زبانی و نگارش درآمده و نوشته شده است.
حال آنکه مترجم باید دو زبان را بداند. تقریبا می توان گفت کار مترجم دو برابر از کار یک نویسنده است اما دقیقا همراستا با یک نویسنده مسیر خود را طی میکند. مترجم باید دو زبان را در حد بالا بداند و علاوه بر ساختار و گرامر و از این قبیل موضوعات مختص زبان، باید با عوامل فرهنگی و اجتماعی و … که مختص آن جامعه ی زبانی است نیز آشنا گردد.
گاهی میبینیم مترجم به عوامل درونی همچون فرهنگ و اجتماع و موقعیت و محیط زبان مقصد توجه نمیکند و هر آنچه در زبان مبدا یا متن مورد ترجمه هست را به شکلی کلمه به کلمه بدون توجه به فهوای متن ترجمه میکند و آن را در اختیار مخاطب زبان مقصد قرار میدهد که اینکار ترجمه را برای مخاطب نامانوس میکند. مخاطب با مفهوم متن اصلی آشنا نمیشود و حتی از آن سر در نمیآورد.
مسالهای که اینجا واضح و مبرهن است این میباشد که مترجم نیز باید مانند نویسنده پایبند به اصول و قواعد نویسندگی باشد. او باید همچون نویسنده که برای رساندن مفهومی سعی و تلاش میکند و از تمام عوامل درونی و برونی زبان کمک میگیرد تا مقصود خود را به بهترین شکل به مخاطب برساند؛ مترجم نیز همین وظیفه را دارد. مترجم نیز باید درجهت رساندن مفهوم در ساختار و محیطی درست تلاش کند. با این تفاوت که مفهوم باید به دستان مترجم برای مخاطب قابل فهم شود. مترجم باید همچون نویسنده مطالب مورد ترجمه را درک کرده و با خلاقیت خود آن ها را بنویسد. شاید بتوان گفت ترجمه به مراتب از نوشتن سختتر میباشد. اما لذت آن ها شبیه یکدیگر است. بدین صورت که هر دو مفهومی را مینویسند (البته گاهی برای مترجم عنوان بازنویسی هم بکار میبرند) و در تلاشند که هم ساختار زبانی و عوامل تاثیرگذار در رساندن مفهوم را بهدرستی اعمال کنند و هم خلاقیت را که لازمه و جزو مسائل زیباییشناختی متن مورد نظر به حساب میآید را بهکارگیرند.
آیا داشتن قلم تاثیرگذار در ترجمه هم به همان میزان نوشتن لازم است؟
با این وجود آشکار است که داشتن قلمی تاثیرگذار هم برای ترجمه و هم برای نوشتن لازم و ضروری است. اول اینکه معنای تاثیرگذار بودن همان رساندن فهوای متن اما به شیوه ای رسا و شیوا که تمام عوامل گفته شده را به درستی اعمال کند. دوم اینکه تاثیرگذار برای مخاطب خاص خود باشد. این بدان معنا است که مخاطب خاص خود را بشناسد و آن را کاملاً رعایت کند. این مسئله در هر دو مورد یعنی نوشتن و ترجمه امری ضروری است و بر تاثیرگذاری متن نوشته شده یا ترجمه شده میافزاید. البته لازم و ضروری است که اغراق یا مبالغهای صرفاً جهت زیبایی متن بکار نرود که موجب اختلال یا کجفهمی متن شود. این مورد خصوصاً در ترجمه بسیار عیان است و گاهی مترجمان آن را با زیباییشناختی اصیل نوشتن و یا ترجمه اشتباه می گیرند.
[…] نوشتن به مثابه ترجمه، ترجمه به مثابه نوشتن […]
خیلی خوب اشتراکات و تفاوت ها بیان شد
تو هم در ترجمه و هم در نوشتن عالی هستی و من خیلی بهت افتخار می کنم