هر زمانی که نیاز به یک گوش شنوا و همدل داشتم، تقریبا می‌توان گفت چنین کسی برای من وجود نداشت. فردی که بتواند درست آنگونه که من می‌خواهم من را ببیند و درک کند. بیرون زدن از خانه کارساز نبود. آرامش فقط برای ساعاتی که خارج از خانه از این‌سو به آن‌سو می‌رفتم و تنها هدفم فکر نکردن به مسائلی که آزارم می‌دادند، بود. از خیابان پشتی کوچه شروع می‌کردم و پاهایم من را به چند خیابان آن‌طرف‌تر می‌بردند.
زمانی که بی‌ارادگی خودم را در انتخابِ مسیر خیابان‌ها می‌دیدم، مطمئن می‌شدم که درمانی برای آرامش درونیِ خودم پیدا نکردم و هرچه هست، ظاهری و موقتی است. دلیلش هم واضح است… بی آنکه توجهی به عدم توجهِ به مسائل ناخوشایند بکنم، راه می‌رفتم. انگار دوست داشتم دائم خاطراتم را مرور کنم. اما این کار فقط آزارم می‌داد، نه یکبار بلکه به تعداد دفعات ریز و درشتی که به خاطرات بد و گرفتگی‌های دلم فکر می‌کردم.
همیشه دنبالِ راه چاره بودم. راهی که من را از منِ بد برهاند. گشتن در خیابان‌ها بدون هیچ هدفی می توانست راه حلی گذرا باشد. چرا پرسه زدنِ بیهوده؟
از خودم بیشتر بدم می‌آمد وقتی خود را وسط باتلاق خودخوری و بی‌هدفی در زندگی می‌دیدم. راه‌حل دیگری به نام بیخیالی وجود داشت، اما شدنی نبود. حداقل انجامش برای من امکان ناپذیر بود. انسان درون‌گرایی بودم. هم می‌خواستم خود را خالی کنم از حرف‌های ناگفته درونم، هم دلم نمی‌آمد کسی را به خاطر خودم آزار دهم. چرا کسی را باید مجبور کنم تا به حرف‌های گاه و بیگاه من گوش کند؟!
رفتن به سرِکار و مشغولیت بی‌اندازه یکی دیگر از راه‌حل‌های من بود. این راه‌حل تا حدِ شگفت انگیزی در من تاثیرگذار شد. بسیار خوشحال بودم از این اتفاق خوب. اتفاقی که من را آنقدر خسته می‌کرد که افکارم اجازه‌ی ورود به اتفاقات ناخوشایند زندگی‌ام را نداشتند.
اما این راه‌حل عمر کوتاهی همچون گل‌های بهاری داشت. گل‌هایی که نیامده می‌روند. گل‌هایی که با آمدنشان درست در بهترین جای قلب جا خشک می‌کنند و دل را به داشتنشان عادت می‌دهند.
چه روزهای خوبی بود. کسی واردِ زندگی‌ام شده بود. کمک می‌کرد تا بهترین در حوزه‌ی خود باشم. آرزوهای ناممکن من را با حرف‌های خود ممکن کرد. شاید او را زیاد نمی‌دیدم. بهتر است بگویم اصلا او را در عمرم از نزدیک یکبار هم ندیدم. او فقط آمد که من را عاشق کند. عاشقِ قلبی مهربان، عاشقِ عزمی راسخ، عاشقِ انسانیت، عاشقِ تمام خوبی‌هایی که من را وادار به خوبی کردن می‌کرد.
همیشه با حرف‌هایی که می‌زد، انگار آرامش را به قلب من مهمان می‌کرد. طول مدت با او بودن برابر بود با حسِ زنده بودن و مفید بودن در زندگیِ من. زیبایی را نه‌تنها با چشم بلکه با قلب و روح می‌دیدم، حس می‌کردم و قلبِ من آرامش بی نظیری داشت. دیگر خبری از گرفت‌و‌گیر‌های ناراحت‌کننده دلِ من وجود نداشت. اول او را عاشقِ خود کردم و بعد هم او من را. اوضاع روبراه بود، اما یک چیز نه!
آن چیز هم این بود که بیش از این، بودنِ ما با یکدیگر امکان پذیر نبود. در طول ۲۴ ساعت شبانه روز، ده بیست دقیقه ای به این مسئله فکر می‌کردم. اما دوست نداشتم هیچ‌گاه به لحظات ناخوشایند قبلی باز‌گردم.
چاره‌ای نبود، روزبروز به دقایقی که در مورد آن مسئله فکر می کردم، افزوده می‌شد. کم کم ترس از همه چیز، امانم را بریده بود. گویا فکر کردن به این مسائل دوطرفه بود. هر دو به هم وابسته تر شده بودیم و از طرفی هم هر روز که می‌گذشت جدا شدن سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد.
روزِ جدایی فرارسید. جدی‌اش نگرفته بودم. اما واقعی بود. تمام روز دلم را به لحظه‌ی آخری که هنوز نرسیده بود، خوش کرده بودم. اما هرچه به سمت شب پیش می‌رفت، بی قرادی دلم هم بیشتر می‌شد. شبِ خداحافظی بود و دل کندن. بعد از شکست های پی در پی برای جداشدنِ از یکدیگر، عزم خود را جزم کرده بودیم. دوباره بوی کسل‌بارِ تنهایی جای خودش را به عشق داده بود. اشک هایم که دو ساعت شاهد ریختنشان بودم انگار تمامی نداشت! او را نگاه می‌کردم و بی‌اختیار اشک‌هایم جاری می‌شد. تا اینکه یک‌جایی در‌میان بهبهه‌ی هراس‌ها و ترس‌های شب فراق، ارتباط ما با یکدیگر قطع شد.
جدایی واقعی اتفاق افتاد و کسی از اوضاع و حال درونی من خبر نداشت. حالا اوضاع بدتر از قبل بود. بدتر از تمام لحظاتی که قبلا متحمل می‌شدم. در روزهای اول طاقتم طاق شده بود. هرچیزی که اندازه سر سوزنی من را می‌آزرد، نتیجه اش اشک های روان من بود.
درباره‌ی کسانی که به عشق خود نرسیده اند، شنیده بودیم. خیلی از مواقع به یکدیگر می‌گفتیم هروقت ما از هم جدا شویم، حتما شاعر یا نویسنده می‌شویم. دلیلش هم این بود که هیچ‌کس دیگری به غیر از کاغذ و قلم، قدرت شنیدن و درک تجربیات شیرین ما را نداشت.
اصلا کسی که درد عشق نکشیده باشد… در همان حال زار و قلبی شکسته شعری از غزلیات سنایی را به خاطر آوردم:
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست

آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

حتما سنایی هم درد عشق را چشیده و به همین خاطر شاعر شده است.
قلم را برداشتم و روی کاغذ گذاشتم. تمام چیزهایی که به ذهنم می‌آمد را بی‌وقفه می‌نوشتم. همه‌اش در رابطه با معشوق بود، درست مانند شاعران و نویسندگان. نثر می‌نوشتم. نثر عاشقانه. مثال‌هایی پرمعنا و حقیقی. کمالِ دیدن های جذاب. کمالِ شنیدن‌های دلچسب. صادقانه و بی‌پروا می‌نوشتم. چند قطره از اشک هایم روی کاغذ ریخت. نشانِ عشق پاک بود. نشان دلی شکسته اما پایدار. پایدار بر نویسندگی. پایدار بر تقسیم حس و حال‌های زندگیِ درون با زندگی بیرون. احساس و عواطفی که تنها می‌توان آن‌ها را از دل و جان آدمی جدا کرده و به نوشته‌هایی تبدیل کرد که بوی زنده بودن زندگی را به مشام می‌رساند. نویسندگی… چه خوشا نامی است برای دلِ خسته‌ی من.
ای دوست بنویس تا نویسنده‌ی دل‌ها شوی و آوازه‌ی قلم و کاغذت گوش دنیا را پر کند و انسان‌ها را حول محور عشق و دوستی بچرخاند.
می توان نوشت و زنده بود و زندگی کرد. می‌توان نویسنده شد…