باد شدیدی بود. بیشتر شبیه طوفان بود. شاخه ی کلفت درخت بید به این سو و آن سو کشیده میشد. اگر پلک نمیزدم هم متوجه نمیشدم با چه سرعتی این طرف و آن طرف می رود، مثل طنابی بود که دو نفر آن را می چرخانند و انگار حالتی کشسانی پیدا کرده بود و به سرعت تغییر جهت میداد. پلک هایم مدام باز و بسته میشد. خاک از روی زمین بلند میشد و با سرعت تمام، خودش را به چشم های من می رسانید. هم کلافه بودم از این اوضاعی که تازه اتفاق افتاده بود و هم چاره ای نداشتم به تحمل آن. این وسط گیر کرده بودم. وسط درختانِ بید گیر کرده بودم.

آخر کنجکاوی ام چند دقیقه پیش که هوا آرام بود گل کرده بود. می خواستم بیایم و گل های بیدمشک را ببینم. تازه گل کرده بودند و با نزدیک شدن به درختان بید عطرش را بیشتر با اعماق وجودم احساس می کردم. درختان بید تقریبا در انتهای سمت راست نهر های باغ قرار داشت. آنقدر قد کشیده بودند که شاخه های درختان بید در هم تنیده بود طوری که نور خورشید به سختی از لابه لای برگ های بید مشخص میشد. عطرِ خوش گل هایش، من را دیوانه وار به سمت خود می کشاند، طوری که لحظاتی چشمهایم را بستم و سعی می کردم فقط بوی خوش آنها را استشمام کنم و در عین حال با احتیاط قدم بگذارم. پاهایم را محکم تر روی زمین فشردم. سعی می کردم لبخندی ملیح را روی صورت خود حفظ کنم. سرم را بالا گرفتم و با صدای نیمه بلندی فریاد زدم خدایا شکرت… حالا که چشمهایم بسته بود، آواز پرنده ها را بهتر از قبل می شنیدم. شنیدن را دوست دارم، مخصوصا شنیدن با گوشِ جان را. سعی کردم به صدای قلبم که اکنون می گفت زیبایی ها را با جان خود بنگر، بدون خدشه ای از حواس پرتی گوش کنم. وقتی چشمانم را می بندم، این مهم را بهتر با وجود خود لمس می کنم.
با شتاب چشم هایم را باز کردم و دست هایم را هم چنین. داشتم پرت میشدم. سعی کردم دست هایم را به درخت اناری که جلوی من قرار داشت، بگیرم که از افتادنم بر روی سنگ و خاک جلوگیری کنم. فکر کنم اگر سعی نمی کردم دست هایم را به درخت انار بگیرم، بهتر بود. حالا تیغ های ترکه های انار به دستم فرو رفته بود. دیگر از آن حس و حال خوب بیرون آمده بودم و کمی دلگیر شدم. اما تقصیر خودم بود، اگر چشمهایم را نبسته بودم شاید این اتفاق برایم نمی افتاد. ذهنم داشت به سمت منفی گرایی با سرعت ما فوق تصور من پیش می رفت. روی زمین نشسته بودم. به ذهن خود دستور توقف دادم! اینکار را گاهی اوقات که افکار منفی به سراغم می آیند انجام می دهم. چشم هایم را بستم و به خود گفتم بس کن. هرچه کرده ای برای لذت بیشتر از زمان و مکان آن لحظه از عمرت بوده، پس آرام باش. آرامش لحظه خود را بدست بیاور. با سه تنفس عمیق به حالت تعادل قبلی بازگشتم.
در حالی که سرم روی زانوانم بود، چشم هایم را باز کردم، دوباره تنفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا آوردم. عجب منظره ی زیبایی! لبخندم عمیق تر از لحظات اولیه بود. به مقصد رسیده بودم. درختان زیبای بیدمشک… چشم انداز بی نظیری بود… حالا عطر آن را بیشتر احساس می کردم. با سرعت از جا پریدم و به سمت شاخه ی کوچکی که بالای سرم آویزان بود، رفتم. تنفس عمیقی کشیدم تا عطرِ دل انگیز و دل نوازی را تجربه کنم. گوشی همراه خود را از جیب سمت راست مانتو خود بیرون آوردم و شروع کردم به گرفتنِ عکس های هنری و زیبا. شکوفه های این درختان زیبا، به زیبایی صورت من می افزود. شوقی داشتم که انگار تا بحال شکوفه یا گلی خوشبو ندیده بودم.
بادی وزید و کلاه سفید رنگِ من را از سرم جدا کرد و به یک متر آن طرف تر، درست روبرویِ من پرتاب کرد. از وزش باد تعجب کردم که چطور یکدفعه آمد و کلاه من را که محکم روی سرم بود، را جدا کرد و با خود برد. به آن اتفاق اعتنایی نکردم و دوباره کلاهم را برداشتم و شروع کردم تا عکس هایی از خودِ شکوفه ها بگیرم. پنج شش تایی گرفتم که دوباره باد وزید و ایندفعه شدتش بیشتر بود، اما در آن زمان هوشیارتر از دفعه قبل بودم و سریع کلاه را روی هوا گرفتم و خودم نیز همانجا روی خاک نشستم و منتظر شدم تا باد آرامتر شود. اما بادی که می وزید بیشتر شبیه طوفان بود و شاخه ی کلفت درخت بید را به این سو و آن سو می کشاند. مدام پلک هایم را ناخواسته بهم می زدم تا از ورود خاک به چشمانم جلوگیری کنم. در همان لحظات ما بین اینکه چشم هایم را می بستم و باز می کردم، خاک را در چشمان خود احساس کردم. تصمیم گرفتم بایستم تا شاید بهتر بتوانم چشمانم را باز نگه دارم. کمی بعد به سمت ساختمان باغ که حالا خیلی از آن دور بودم، به راه افتادم. اما نمی توانستم قدم هایم را جز به اندازه ی طول کفش هایم بردارم. در این میان که افکار منفی در ذهن من جولان می دادند، باز سعی می کردم تا بیش از پیش آرامش خود را حفظ کنم. اولین و بهترین کار همین بود البته اگر ترس از این طوفان و صدای مهیبش به من اجازه اینکار را میداد. با هر سختی که بود راهم را پیش گرفتم. به اطراف نگاه نمی کردم و فقط به جلو و هدفم که رسیدن به ساختمان بود فکر می کردم و پیش می رفتم.
جیغ نا خواسته ای کشیدم. حالا قلبم تند تند مثل دختر بچه ای که تنها مانده بود، می زد. با ترس زیادی پشت سرم را نگاه کردم تا متوجه شوم که چه چیزی من را در جای خود نگه داشته و باعث شده که من جیغ به اصطلاح بنفشی را سر بدهم‌. بله لباسم به ترکه های انار گیر کرده بود. انگار این ترکه های انار امروز من را راحت نمی گذارند. خاطره ی رفتنم به سمت درختانِ بید را بخاطر آوردم که چطور این ترکه ها دستانم را زخمی کرده بودند.
اما حالا زمان این افکار نبود. داشتم ساختمان را می دیدم. اندازه ی قدم هایم را بلندتر و سرعتم را زیادتر کردم.
درست ده قدم با ساختمان فاصله داشتم که احساس کردم حالا اثری از طوفانی که تا چند ثانیه پیش من را آزار میداد، نیست! عجیب بود مانند یک خواب، چه چیزی می خواست به من بفهماند؟! اینکه خوب و بد در این دنیا در کنار هم می مانند… حفظ آرامش در هر زمانی لازم و ضروری است… ضرورتِ شجاعت هر انسانی در هر موقعیتی… رسیدن به هدف سختی های خودش را دارد یا چه؟ غرق در این افکار بودم که دستگیره درِ ساختمان را به دست گرفتم و به سمت پایین آوردم و باز کردم.
همان لحظه بود که از خواب بیدار شدم و تمام اتفاق های خواب را با جزئیات کامل مانند یک فیلم به یاد آوردم. نفس عمیقی کشیدم و با خود گفتم خواب عجیبی بود و تامل برانگیز. برخاستم و پشت میز اتاقم نشستم، قلم به دست گرفتم و با نوشته هایم خوابم را روی کاغذ ترسیم کردم و برای خودم به یادگار گذاشتم.