زندگی را مَثَلِ عشق زدند…
اما قلب را دیگر طاقتی نیست.
زندگی با خودِ قلب سرِ جنگ دارد.
نمیخواهد به هیچ کجا راهش دهد.
نمیخواهد اجازه دهد که برود یا بماند.
میخواهد بایستد و سینه ستبر کند در برابر عالم عشق و دوستیها.
هر کجا سر از خوشی در بیاورد، میآید و خودی نشان میدهد و میگوید نام من زندگی است و من همین هستم، آمدهام تا نگذارم یک آب خوش از گلویت پایین برود.
هر گاه خوشی عشق به سویت سرریز شود، میآید که مبادا زیباییهای وجودی تو در این جهان دو چندان شود.
نمیدانم شاید معنی عشق را جور دیگر باید یافت…
شاید گاهی باید با سرعت به راه خود ادامه دهد و نگران هم نباشد که سر از ناکجاها در میآورد.
دویدن همانا و دور شدن از مقصد عشق همانا…
چنین نیست که بگویم و نگران باشم که چه بر سر زندگی میآید، چون گاهی زندگی، خود تو را آنچنان در دستانش فشرده نگه میدارد که مجالی برای اندیشیدن به عشقِ جان خود را هم به تو نمیدهد. آنقدر تو را میدواند تا تو را به زمین بکوبد.
اما حیف که نمیداند تمام عشق مطلق در قلبهایت موج میزند، عشقی که حاضر است حتی اگر تو کاری برایش نکردی هزاران بار از زمین بلندت کند. عشقی که جهان در دست اوست اگر اشاره کند، زندگی مجبور است جایش را با خوبیهای بیپایان عوض کند.
پس باید عشق واقعی را شناخت. باید روح قلب را تقویت کرد و دانست در جهان عشقی زیباتر از دوست داشتن خالق نیست.
پینوشت:
قیصر امین پور: «کاری ندارم کجایی چه می کنی/بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود»
ثبت ديدگاه