خوب دیدن مساوی است با خوب نوشتن.
دیشب داشتم کتاب گفتوگو در باغ از شاهرخ مسکوب را میخواندم. پنج صفحه اول را میخواندم و در زیبایی نثر غرق شده بودم. طوری متن را میخواندم که انگار خودم تمام مراحل توصیف نویسنده را با چشم میدیدم. این ویژگی از متن باعث شده بود تا من با توجه کامل متن را بخوانم.
پیشتر در کتاب حق نوشتن خوانده بودم که:
«نوشتن یعنی زندگی کردن. نوشتن یعنی صراحت. نوشتن یعنی دیدن، شنیدن، احساس کردن، بوییدن، لمس کردن. نوشتن بیشتر از هر چیزی به اینها مربوط است نه به فکر کردن.»
دیشب بعد از خواندن چند صفحه از کتاب گفتوگو در باغ به یاد چنین گفتهای از خانم جولیا کامرون افتادم. به یاد اینکه چقدر شاهرخ مسکوب نوشته را زیبا بیان کرده است. او نوشتهاش را همانطور که دیده، نوشته؛ همانطور که حس کرده، به کمک واژهها به تصویر کشیده است و تمام متن کتابش آنطور به نظر میرسد که لحظهای در یک نقاشی زندگی کرده و زندگی نامه خود را نوشته است.
حالا گفتۀ خانم کامرون در ذهن من، ملموستر و عینیتر است. این واقعیت برای من وجود دارد که اگر برای هر نوشته یا توصیهای، نحوۀ عملکرد آن نوشته یا توصیه را درک کنیم، راحتتر میتوانیم نکته ها را در قالب عملکرد دربیاوریم و بکار بگیریم.
شنیده بودم که نثر ادبی باید پر از واژههایی باشد که بتواند به زیبایی، مفهوم را به مخاطب برساند و به همین علت نیز کتاب گفتوگو در باغ را برای مطالعه انتخاب کرده بودم. انگار در این کتاب به سادگی و البته هنرمندانه واژهها در کنار هم چیده شده بود تا مفهوم نقاشی و احساس خود از آن را منتقل کند.
در پایان باید بگویم، این نوشتۀ کوتاه میتواند یادآوری کوچکی برای من باشد تا برای نوشتن زندگی کنم؛ همچنانکه همه چیز را دقیق بشنوم، ببینم، بو کنم و یا حس کنم. نوشتن باید حس زندگی کردن را به من بدهد. نوشتن باید ابتدا من را به این فکر فرو ببرد که چقدر نوشتهام با آنچه از دیدهام، شنیدهام و یا درک کردهام، متناسب است. چقدر واژههای انتخابی من توانستهاند معنایی که در ذهنم وجود دارد را به تصویر بکشند و مخاطب را با خود همراه نگه دارند.
متن کوتاه ولی تاثیرگذاری بود، لذت بردم